loading...
یک گرگان (:ا:) یک ایران
افسانه قجر بازدید : 145 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (1)

در لابلاي پوست شهر مان گرگان افرادي زندگي مي كنند كه با سرك كشيدن در زندگي آنها مي توان به بزرگي روح انها و گذشته تلخي كه برايشان رقم خورده پي برد . زنان در كشور ما همواره سپر بلا و سنگ صبور مرداني بوده اند كه در زندگي جاي خالي شان همواره احساس شد و  در اين خلا مردان فقط تعدادي اندكي از زنان توانسته اند زندگي را ادامه دهند .

عصمت مقصودلو يكي از اين بانوان گرگاني است كه خواندن سرنوشت وي مي تواند الگويي براي همه زناني باشد كه مرد زندگي شان را از دست مي دهند .

 

عصمت مقصودلو مادر فداكار گرگاني در شهر سرخنكلاته فعلي از توابع گرگان به دنيا آمد . وي در سال 1360 با يكي از جوانان سرخنكلاته كه شور و حال جبهه ها را داشت ازدواج كرد كه حاصل آن دو پسر و يك دختر بود .

او براي ما از زندگي اش گفت ، زندگي پر مشقتي كه در آن سايه همسر خيلي زود از سرش برداشته شد و او ماند و سه فرزند قد و نيم قد كه مي بايستي آنها را به سامان برساند .

عصمت مقصودلو از شوهرش شروع كرد . حسين جرجاني مردي با تقوا و خداترس بود كه همواره در مساجد و تكايا حضور داشت . با شروع جنگ به جبهه رفت و در كنار ساير رزمندگان به جهاد با بعثي ها پرداخت .

عصمت مقصودلو مي گويد : وقتي در سال 60 با حسين ازدواج كردم . او رزمنده اي بود كه  سه ماه سه ماه توي جبهه حضور داشت و بعد 10 روز مرخصي مي گرفت و به سرخنكلاته مي آمد . البته او قبل از ازدواج هم به جبهه رفته بود ، يك مدت هم در سپاه زاهدان بود تا اينكه آمد سپاه بندر تركمن و در كنار سردار نام آور ايراني ابوعمار (حبيب الله افتخاريان) اولين فرمانده سپاه بندر تركمن قرار گرفت .

وقتي از جبهه به مرخصي مي آمد با خانواده هاي رزمندگان و شهدا صحبت مي كرد و به آنها دلداري مي داد و دلايل جنگ و جبهه را براي آنها توضيح مي داد .

من هم با آنكه بچه كوچك داشتم در كارهاي پشت جبهه مانند خياطي و آشپزي شركت مي كردم . آن زمان چون جنگ بود زن و شوهر همديگر را خيلي كم مي ديدند و شرايط جوري بود كه امكان در كنار هم بودن فراهم نمي شد ولي در مراسمات مذهبي هميشه با هم بوديم كه بهترين خاطرات من با حسين در لحظات دعا و نيايش بود .

اواخر سال 64 عمليات غرور آفرين فاو بود كه حسين جرجاني به عرش پر كشيد . پسر عمويم محمد مقصودلو كه بعدا به اسارت دشمن بعثي در امد نيز در آن عمليات حضور داشت . وقتي حمله فاو آغاز شد همه خانواده هاي پشت جبهه در تلاطم و دلواپسي بودند .

وقتي محمد آمد به او گفتم از حسين خبري نداري ؟ به من گفت : احتمالا يا شهيد شده يا اسير ؛ چون هنوز خيلي از جنازه ها را به عقب انتقال نداده بودند . چند روز بعد بود كه از بنياد شهيد خبر شهادت حسين را به من دادند . حسين 28 ساله بود كه شهيد شد و من در آن زمان 27 سال داشتم .

من هاج و واج مانده بودم و شوكه و نمي دانستم چه بايد بكنم . يك لحظه احساس كردم كه آسمان روي سرم خراب شده و زندگي ام به سياهي كشيده شده ، مانده بودم تنها با سه تا بچه كوچك كه نيازمند پدر بودند . اما همه چي براي ما همان اول زندگي از سختي شروع شد . كوچكترين بچه ام در زمان شهادت پدرش يك سال و يك ماه داشت ولي بالاخره با زندگي مان كنار آمديم و تصميم گرفتم با جديت مراقب فرزندانم باشند تا كمبود پدر را احساس نكنند .

27 ساله بودم كه شوهرم را از دست دادم و بعد از آن تصميم گرفتم ديگر ازدواج نكنم و به بچه هايم برسم چون احساس مي كردم آنهايي كه با شرايط من دست به ازدواج مجدد مي زدند موفق نبودند و از طرفي نگران واكنش بچه هايم بودم كه خداي ناكرده ناراحت شوند به همين دليل تصميم گرفتم فقط به بچه هايم و موفقيت آنها فكر كنم و  بعد از آن ازدواج نكردم .

بعد از دو سه سال از شهادت همسرم تصميم گرفتم درس بخوانم چون من درسم خيلي خوب بود و اكثر اقوام من انتظار دانشگاه رفتن من را داشتند . در اين راه خواهرم خيلي به من كمك كرد و مشوق من شد تا درس خواندن را ادامه دهم . حتي برادرم هم گاها از بچه هاي من مراقبت مي كرد تا من به درسم برسم . من تا اول دبيرستان درس خوانده بودم لذا از سال دوم شروع كردم و سوم و چهارم آن زمان و ديپلمم را گرفتم و دانشگاه هم شركت كردم .

البته خانواده شهيد خيلي اصرار داشتند كه من درس نخوانم و به بچه ها برسم اما حمايت هاي خانواده ام و بنياد شهيد استان باعث شد تا همت و پشتكارم بيشتر شود و هم به بچه ها برسم و هم درس بخوانم . در كنكور سال 73 در رشته علوم پزشكي دانشگاه بابل با رتبه 173 قبول شدم . بعد از يكسال چون رفت و آمد براي من سخت بود انتقالي گرفتم و از بابل به گرگان آمدم .

با اينكه سال 73 در كنكور قبول شده بودم اما درس خواندن من خيلي طول كشيد و در سال84 بود كه مدرك دكتري خودم را در رشته پزشكي عمومي گرفتم . علتش هم بچه هام بودند كه در اين سالها مشغول درس و تحصيل بودند و من در اين سالها بارها از مرخصي استفاده كردم تا بچه هايم بتوانند به مدارج بالاي علمي برسند .

وقتي الان به دوران تحصيل و بچه داري خودم در آن زمان فكر مي كنم باورم نمي شود كه اين همه سختي و مرارت را تحمل كرده باشم . آن موقع جوان بودم و پر انرژي و مشكلات و سختي ها را احساس نمي كردم . به زندگي ام با وجود بچه هايم اميد داشتم و همين اميد به من انگيزه مي داد . هميشه به من مي گفتند كه تو با سه تا بچه چه جوري رشته پزشكي درس مي خواني و من جواب مي دادم كه كار خارق العاده اي انجام نمي دهم . ولي الان وقتي به آن روزها فكر مي كنم مي فهمم كه چه كار بزرگي انجام داده ام .

سه تا فرزند من اولي اش مهدي جرجاني است كه كارشناسي مهندسي برق و قدرت و فوق ليسانس مديريت دولتي دارد و الان در بندر تركمن كار مي كند . دومين فرزند من دخترم سوده جرجاني است كه پزشكي عمومي را تمام كرده و در حال گرفتن تخصص راديولوژي است . محمد علي جرجاني هم سومين فرزند من است كه او هم كارشناسي مهندسي برق و قدرت و فوق ليسانس الكترونيك را گرفته است .

من به فرزندانم مي بالم . آنها بدون اينكه سايه مهربان پدر را بالاي سر خود داشته باشند زحمت كشيدند و درس خواندند و به اين مدارج علمي بالا رسيدند . من هم براي آنها خيلي زحمت كشيدم و نگذاشتم يك لحظه هم كمبود پدر را احساس كنند . هم براي آنها پدري كردم و هم مادري و از اينكه آنها در صراط حق قدم بر داشته اند احساس خوبي دارم .

در سال 87 بالاخره به استخدام دولت در آمدم و در حال حاضر در مركز بهداشت روستاي اميرآباد گرگان به عنوان پزشك طبابت مي كنم .

در كشور كويت سالانه همايشي تحت عنوان تجليل از بانوان فداكار برگزار مي شود كه امسال من تنها خانمي بودم كه از ايران به اين همايش دعوت شدم و ولي چون مشكل ويزا داشتم نتوانستم در اين همايش حضور پيدا كنم .

در اين همايش بود كه امير كويت لوح تقديري به من داد و قرار است در جلسه شوراي اداري استان و يا يك جلسه ديگر از من تجليل شود . گويا هديه اي هم از سفارت ايران در كويت براي من ارسال شده كه توسط بنياد شهيد به من داده خواهد شد .

در طول زندگي خودم بايد بيشتر از خانواده ام تشكر كنم كه در اين سالها خيلي به من كمك كردند . از بچه هاي خودم هم بايد تشكر كنم چون اگر آنها بچه هاي خوبي نبودند و به من احترام نمي گذاشتند روند زندگي مان با اختلال مواجه مي شد . همكاري بچه ها باعث شد كه من به اين درجه برسم . من هميشه نسبت به بچه هايم حساس بودم و به موفقيت آنها فكر مي كردم .

اگر به زمان جنگ برگردم به همسران شهدا سفارش مي كردم كه تحصيلات خودشان را ادامه دهند . وقتي مي بينم و يا مي شنوم كه همسر شهيدي موفقيتي بدست آورده خوسحال و شادمان مي شوم . سفارشي هم به بچه هاي شهدا دارم كه قدر مادران خود را بدانند و آنها را احترام كنند چرا كه آنها خيلي زحمت كشيدند و از همه چيز خودشان گذشتند تا بچه هايشان به جايي برسند .

از مسئولين هم مي خواهم در درجه اول به وضع معيشت مردم برسند و اوضاع اقتصادي را سر و سامان دهند . يك سري مشكلات و معضلات فرهنگي هم وجود دارد كه بايد با فرهنگ سازي آنها را حل كنند .

حرف آخرم اينكه بنا دارم در شهر سرخنكلاته مكاني را تحت عنوان خانه شهيد راه اندازي كنم، نه براي شهيد خودم بلكه براي خانواده هاي شهدا و براي بيان حرف دل آنها كه نمي توانند در جاهاي مختلف بيان كنند .

 

خوب است تا در روز گرگان از بانوان فداكار گرگاني كه سهم بسزايي در پيشرفت و تكامل انسانها و نخبگان جامعه داشته اند تشكر و تقدير بشود .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما کدامیک از موارد زیر می تواند گزینه مناسبی برای روز گرگان باشد ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 51
  • بازدید کلی : 2,758